درود بخش دوم داستان
در دفتر نوشتههایی با دستخط کودکانه بود. خاطراتی از بازی در حیاط خانه، ترس از صدای شبها، و... یک زن ترسناک که همیشه پشت پنجره دیده میشد. بعضی صفحات، لکهدار و پاره شده بودند، ولی جملهای که تکرار میشد این بود: > «اونا گفتن اگه به کسی بگم، برم توی درِ سفید و دیگه نتونم برگردم.»
الینا با دلشوره موضوع را با پدرش در میان گذاشت. پدر ابتدا انکار کرد، اما بعد با صدایی لرزان گفت: «تو یه دختر دایی داشتی... اسمش الینا بود. اون تو همین خونه گم شد. هیچکس نفهمید چی شد. مادربزرگت از اون روز دیگه با کسی حرف نزد... تو همون سال به دنیا اومدی. اسم تو هم از اون گرفته شد.»
الینا در ذهنش طوفانی از سؤالها داشت. آیا دختری که گم شد، همنام او بوده؟ آیا این اتاق، اتاق او بوده؟ و چرا این در پنهان شده بود؟
الینا به اتاق برگشت. آینهی قدیمی چیزی را بازتاب نمیداد، تا اینکه دفترچه را جلوی آن گرفت. متن پنهانی با جوهر نامرئی روی جلد ظاهر شد: > «تو تنها نیستی. هنوز وقت هست که پیدام کنی.»
الینا به زیرزمین برگشت. با دقت دیوارها را بررسی کرد تا اینکه پشت یک قفسه، دریچهای مخفی پیدا کرد. واردش شد... یک اتاق تاریک، پر از نقاشیهای بچهگانه و یادگاریهای یک کودک. در گوشهی اتاق، جعبهی خالی با اسباببازیای افتاده بود که در دفتر نقاشیها دیده بود.
روی زمین، تکه کاغذی بود: > «اگه کسی منو پیدا کرد، بدونید من الینای اول بودم. منو فراموش نکنین.» الینا بیرون آمد، با اشک در چشم. برای اولین بار، پدرش هم اشک ریخت. مادربزرگ شاید نمیتوانست گذشته را تغییر دهد، اما خواسته بود راز، فراموش نشود.
خانه تخریب نشد. و الینا، دفترچه را با خود نگه داشت—تا شاید یک روز، حقیقت کامل را بنویسد. ادامه دارد..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بخش ۳ ؟
اومد🩵🩵🩵